با سلام و عرض ادب،با افتخار اينجانب داراب ربيعي مدير وبلاگ باران مهربانی به شما خير مقدم عرض مينمايم - استفاده از مطالب وبلاگ با ذکر منبع و عنايت صلواتي بر محمد و آل محمد.ص. بلامانع مي باشد .
مقدمتان گلباران بازديد کننده عزيزحتما با نظرهای ارزشمندتان ما را مورد لطف خود قرار دهيد -عضویت در کانال وبلاگ با کلیک بر روی آیکن تلگرام در سمت راست وبلاگ .
نظر شما در مورد وبلاگ بنده چیست؟
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس porseshemehre96.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
آمار وب سایت:
بازدید امروز : 5 بازدید دیروز : 0 بازدید هفته : 5 بازدید ماه : 33 بازدید کل : 2882 تعداد مطالب : 19 تعداد نظرات : 7 تعداد آنلاین : 1
بياييد با خلق اينگونه باشيم
سخني به درشتي نگوييم و دل بجوييم،مبادا دلي بشکند ازحرف ما
بياييد افکار وعقايد هم را با ديده احترام و ادب بشنويم وخود محوري را از خود بزداييم
آنگاه است که جامعه اي آرام،بي دغدغه و و مملو از نور ادب واحترام خواهيم داشت بسان بهشتي درزمين ،سرسبز از نور مهر ومحبت وايمان
خدايا توفيقمان ده به افکار همديگر احترام بگذاريم
آمين
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد جان با دست خالی برگشت و درحالیکه غرغر می کرد با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.جک از او پرسید: چی شده؟جان جواب داد: به روزنامه فروشی روبه رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم اما او به جای این که پولم را برگرداند روزنامه را هم از بغلم درآورد و به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم.جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت میکرد و غر میزد که او مرد بی ادبی است و جک درحالیکه دوستش را دلداری می داد حرفی نمیزد تا اینکه بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت. وقتی به آنجا رسید با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. سپس سریعا گفت معذرت میخواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی درحالیکه به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هروقت پول خرد داشتی پولش را به من بده.وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان درحالیکه از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود؟ جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خب دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.
منبع :http://20tayi.ir/1394/01/18
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
عضو شويد
عضويت سريع